اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حوصلم سررفته
شاید نشستم سر کارام
...
لبخند یخی میزند
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶

امروز 27 مهره

باز داره امار روزام درمیره

باید بیدار بمونم! باید وقتی میرسم خونه بیدار بمونم! :( سرما منو میکشه :( فلجم میکنه و منتقلم میکنه زیر پتو....اون کوفتیم که انقدر نازت میکنه و گرمت میکنه ... همونجا بخوابی ...اووووف...

....

خوانش پریشی خر اسد! هی حروف کنار همو جابجا میزنم خودمم حالیم نمیشه :(((

....

خدا رو شکر...

یک زندگی واقعی با دردهای واقعی...نمیدونم چطور سالها تو مهی از ماخولیا زندگی میکردم، شکر که زندگی کردم! شکر که حتی بد زندگی نکردم و شکر که حالا خورشید میتابه و باد میاد :) واقعی :)

البته خداجان! لطفا سالهای تازه جوانی انسان ها رو راحت تر قرار بده!! حتی اگر به کس دیگری هم مثل من بجای هرگونه منبع منطق یه گونی هورمون داده بودی :/ تچکر

....

ینی شعرخوندن من در شعرخوانی دانشگاه میتونه دریچه ها به دانش باز کنه!!

هلالی جغتایی رو مادرش انقدر تحسین نکرده بود که این فرزندان انقلاب دیروز تحسین کردن :)))) باو من رفتم دیگه م نمیام :))) دل بقیه رو نشکن خو

از حضور دانشجوهای ارشد و دکتری شهرستانی اذیت میشم...کسی دیروز با همون صدا و سختی شاملو میخوند...مجبورم کرد تخلص شاملو رو بخاطر بیارم...متاسفم! متاسفم که برای خوب شدن حال من حال تو بد شد....میشه کمتر به ظالم بودن من اقرار بشه؟! میشه کمی کمتر منعکس شی در سادگی ادم ها؟ ببخشید...

....

امیدوارم امتحان امروز خوب باشه

اخر هفته ای گهی رو براتون ارزومندم :) مثل مال من! با تمرینای کامپیوتر و فیزیک3 و ریاضی فیزیک، با نحقیق های تمدن و امتحان های فیز3 و مبانی در اغاز هفته اینده :)) ضمنا برای شما در این اخر هفته فک و فامیل ارزومندیم :) تا دهانتان را بمایند :)

کاش یکم خلوت شه دنیا، زندگیمو مرتب کنم

البته به این تنک کردن جمعیت ادمای دنیام نمیشه گفت خلوت کردن، میشه بهش گفت تنهایی را برگزیدن که البته ازش رضایم :) سو لف!

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۸

تویی اون کسی که باید از زمان گذشت و دید

همه ساعتا رو وقت رفتنت عقب کشید



+ بعد از چند روز تعطیلات لذتبخش (و محزون عزاداری تا کسی نیومده بخشی از پوششمونو بکشه سرمون!!) دلم خواست بنویسم

اقا جان رفرش نکن! حس نوشتن داشتم زنگ میزنم :))) آی پیتو حفظ شدیم!!




وااای باید هندزفری رو دربیارم و بنویسم :))) هرچی میشنوم دوس دارم بنویسم :)




+ بزرگ میشی تا بفهمی قرار نیست از دوری کسی بمیری...میتونی حس کنی این ادم رو خیلی دوست داری و در عین حال میدونی که میره، حتی خیلی زود و تو همچنان دوستش خواهی داشت، اما در زمانی که نزدیک تو نیست در عذاب نخواهی بود...

بزرگ شدن خوبه ...دردش کمه...اگه مثل من از آگاهی دردت نیاد!


اورییم اورییم خیالاری

اورییم اورییم نجه آغلایر

اورییم اورییم او خیالاری

اورییم اورییم نجه آغلایر...



+  خیلی زمان میبره تا بفهمی حق با منه! دو برابر توان من! سالها بعد ازینکه دست از تلاش برای اثباتش میکشم

من کامل و فلان نیستم...همینی که هستمو قدر بدون...یه روز تو رو ترک میکنم و دیگه برنمیگردم، دستات از "از دست دادن" پر میشه




+ بعضی از دوستی ها رو نمیکشم دیگه :)) پریسا یکیشه

ینی کلا حوصله برگشتن و ترمیم کردن روابطمو از دست دادم 

بکش بیرون عشقم :) حال ندارم برگردم خاطراتی رو دوره کنم که توی نصفش من جنازه بودم و با پپسی زنده بودم یا نفسم ته میکشید یا ...! هوم؟! هو عه نایس تایم بیبی


راستی الاهه! چرا تو برنمیگردی منو پیدا کنی و بهم بگی چرا یهو گم و گور شدی؟! که مگه افسانه در 17 سالگی چقدر بد میتونست باشه که وقتی از رفتنت میگفت بغض داشت؟ چرا برنمیگردی بذاری زخماتو بلیسیم کوچولو؟! حتی اگر رها شدی، حتی اگر حس میکنی نمیفهممت و ازت ارامش خودتو طلبکارم؟ باید برگردی و بذاری حالم از قیافت بهم بخوره! باید برگردی و اجازه بدی با انگشت ته مونده دوستیمونو دربیارم و ببینم که خالی شده...لعنت به بی خداحافظی خاموش شدنت!




+ درس میخونم

و خدا جان لطفا نتیجه ش خوب باشه! :) تشکرات

وگرنه اینهمه تمرین بنویسم تهش دوباره با یه جونوری مثل افشار بخوام درگیر شم .... :(




+ ایمان! عزیز دل برادر! بیار اون پولو بده :) فقیر! بدبخت! بی چیز! سائل و غیره :)))




+ درباره یه چیازیی هم یه چیزایی میخواستم بنویسم که حسش نیس



+ گود نایت بلاگ جان 

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸

جای یک درد عمیق، عمیقا خالیه (و لطفا بهم نده! باشه خدا؟)

خاطره و نگرانی و غصه داشتم، به یاد میارم که داشتم! اگرچه درست یادم نمیاد چی بودن بهرحال امشب تلاشمو میکنم : )

بیاد میارم که گریه میکردم، برای چی؟ یادم نیست

به یاد میارم که رفته بودی امیرحسین، بی خداحافظی رفته بودی، یا علی یا همچین چیزی نوشته بودی و فکر کرده بودی این یک خداحافظی مردانه و قاطعه و من داشتم غصه میخوردم...گمونم حتی ناباورانه انتظار میکشیدم برگردی...یا همچین چیزایی

به یاد میارم که عشقی داشتم، یک عشق غمگین، حسی که نمیشد سرخوش لبخند بزنی و بگی "دوسش دارم"...حسی که باید اه میکشیدی و میگفتی "میخوامش" ....نمیشد شادترین و عاشقانه ترین ها رو بذاری تو گوشت و هنوز به اندازه کافی دامبول و دیمبول نداشته باشن که کیفورت کنن؛ باید میگشتی ترانه ای رو پیدا کنی که توش بگه مثلا "ترک های قلبم شکست تو بوده"...

به یاد میارم که کوچک بودم، یا دنیا بزرگ بود، یا فکر میکردم کوچکم یا هر چرت دیگه ای و سعی میکردم بجنگم و زیر دست و پای دنیا تبدیل به یه دختر خوب خونگی نشم

...

هرروز عادی تر از دیروزه و نمیتونم جلوشو بگیرم

میخندم :) برای چی؟ دقیقا هرچیزی! کون لق دنیا! :))

روزی صددفعه برمیگردی امیر! دختر کوچولویی که رهاش کردی دنیا رو گشت و فهمید تو برمیگردی! همیشه برمیگردی! حالا دور میندازدت و میدونه هروقت لازمت داشته باشه هستی...نباشی؟! کون لقت!

چیزی بود...یک نیروی محرکه انگار...میخوندم و میشنیدم و تمام نمیشد...سنگین ترین عاشقانه ها رو....نمیفهمیدم چرا خودمو عذاب میدم اما چیزی به من اضافه شد: واژه....حالا لغاتمو دور میریزم....چندتا لغت ارزش تار های عصبی منو نداره....و عشق تو باید چیزی بیشتر از چندتا واژه میداشت :))) اونم نه واژه ای که من بهش تزریق کرده باشم :)) ملطفتی که؟! (لطفا سرتو از تو کون دنیام نیار بیرون و دربارش زر نزن! با تچکر)

به تنها چیزی که تو این دنیا زورم نمیرسه خودمم اونم وقتی پرخوری میکنه :)))

در حقیقت بیشتر اتفاقات وحشتناک زندگی من این روزا تو صف وایمسین که وقتی نوبتشون شد بشنون: کون لقت! و برن یه وری بشینن برای خودشون مشمول گذر زمان شن :))

....

حالم خوبه

غصه هامو به خاطر نمیارم

سطحی و چاق شدم

با کاوه نمیحرفم و کون لقش! و نوش جان دوس دختراش :/ دنیا پر از شاعره :)))

باید یکم لاغر کنم

یکم بیشتر شهرزاد رو بخونم 

درس بخونم چون دوس ندارم نگران نمره باشم

دیگه چی؟؟ اها مسائل مالی هم هست که بعدا بهشون فکر میکنم

 

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۴

معلقم انگار، سردمه، انگار گرمای خونه رو رها کنی و بخوای تو برفا دنبال بهشت بگردی...

پیرم برای این کار، انقدر فرتوت که توان خوب بودن، ملوس و ظریف و مودب بودن ندارم

مییبینم که دارم زیباترین حالمو از دست میدم اما حتی نا ندارم کمی کمتر تظاهر به بدی کنم....در حقیقت این اندازه بد نیستم....شاید دارم ادا در میارم تا رهام کنی....انگار برای احمقی که منم سقوط از تعلیق دوست داشتنی تره.... 

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۵