یادمون میره که قبلا چی بودیم
یا بهتر بگم: وقتی در وضعیتی بودیم نسبت به افراد و اشیایی که بهش مرابط بودن چه احساسی داشتیم
معلم پرورشی ها به نظرمون خسته کننده بودن...اما وقتی بزرگ شدیم حقوق و مزایا و شغل آسونش ما رو وسوسه کرد معلم پرورشی باشیم؛ بعد تحت تاثیر شرایط شغلی اط مغزمون کمتر و از زبانمون بیشتر کار کشیدیم و ادمای کسل کننده ای شدیم!
خانه داری برای ما افت داشت....اما دیدیم چه خوبه خانم خونه باشی، بی دغدغه ...قید همه قلل مرتفع علمی و اجتماعی و گالی رو زدیم و به قرمه سبزی پرداختیم
افغانی ها رو مثل ایرانی ها میدونستیم...اما وقتی بزرگ شدیم انگار زیر هر سقفی که اونها هم بودن جای ما تنگ شده بود...شدیم ادمای نژاد پرستی که سابقا نمیتونستیم درکشون کنیم
.....
چرا فراموش میکنیم؟ موضوعات دوست نداشتنی ای که بزرگسالی میتونه برای خود شخص قابل تحملش کنه اما نمیتونه ماهیت چیزهایی که خوب نیستن رو تغییر بده
...
کوتاه میایم و خودمون رو گول میزنیم...واقعیت اینه ک راه دیگری نیست...راه دیگری نداشتیم...وارد مسابقه ای شدیم که از باخت بدتر هم توش بود: نابودی.... و هیچ کس بهمون نگفته بود که داور نداره، وزن کشی نداره، مربی نداری، قانون نداره و....
+ گاهی دلمکسی رو میخواد که مثل دوران نوجوانی برام دیوانگی کنه
دلم یه "جان دل" میخواد ....از اونا صاف میاد تو مغز استخونت حک میشه.... از اونا که سالها بعدش هم درد خماریشو میکشی
+ از این ارامش ممتد راضیم
دیوانگی چیزی نیست که بهش باهاش ادامه داد
فکر کنم این ته ماندهی جوانیمه که گاهی سر باز میکنه...