اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دل تنگ هم نمیشیم، بپذیر!

آرومی...یا فکر میکنی برمیگردم یا توام راحتی....فکر میکنم دومی باشه

خسته ام

برای سالها فکر میکردم باید ادامه بدم، میدیدم که بزرگتر میشم و فکر میکردم این خستگی که در من ته نشین میشه قراره یه روزی انقدر در مقایسه با من کوچک باشه که بتونم نادیده بگیرمش اما با من بزرگ شد...

نمیتونم بگم که تنها دلیل این حجم از ناتوانی در من تویی...اما باعث بخش بزرگیش تو هستی

20 سالمه و حس میکنم چیزی برای ترسیدن ندارم

نمیتونم بمونم و باید بری

....

حال من خوب است :)

سوای چس ناله هام درباره رابطه عاطفی ِ تقریبا هیچم!! و مسائل همیشگی زندگی کوفتی عزیزم من خوبم

و فکر میکنم انقدری به خودم مهلت بدم که دوباره بخندم

به این فکر میکنم که خودم رو دوست دارم

و اگر این گناهه از کل کائنات عذر میخوام :))

....

دیوونگی یه حس تکراری شده... :)

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۵

حالم خوش نیست

دوباره اوردن امیرحسین انقدر عمیق...شاید پشیمون نشم...شاید دردای بزرگترم باعث شن این جدی به نظر نرسه....

...

تنهام بذار....در حقم لطف کن....دلتنگ تنهاییم....

...

دوست ندارم این اندازه تکیده باشم

دوست دارم کسی اغوشم بکشه و دنیا رو امن کنه

غرورم نمیذاره شاید

....

دلم برای علم و صنعت تنگ شده

وقتشه هوا نمناک و درختا خیس شه...

وقتشه بارون بزنه و صبح باشه

...

روی هم رفته تابستون خوبی بود! فکر نکنم کاری میکردم که کمتر ازین ناراحتم کنه

تنش کم داشتم....حالا دل شوره دارم

انگار خواستن برای من دلشوره میاره

باید مردی رو نخوام، باید دور بایستم....شاید...

...

به این فکر میکنم که حالا یک زندگی واقعی دارم

زندگی بدون خیال پردازی

زندگی ای که وبلاگم محورش نیست

حتی وقتی دارم میترکم زنگ میزنم به کسی و میگم حالم خیلــــی بده و اجازه میدم یه ادم واقعی مخاطبم باشه نه خودمی که داره دوباره میخونه...اجازه میدم حنجرم بگه نه انگشتام...

به خودم اجازه دادم عشق بورزم

برداشتم اصول اخلاقیمو از بالکن پرت کردم پایین...شاید همون روز یکه بالکن رو از من گرفتن...حالا ادم خوبی نیستم ولی حالم با خودم خوبه....حالا دارم دور از دنیا زندگیمو میکنم...باد و بارون و سیل و طوفان از سرم میگذره ولی غذامو میخورم و ازش لذت میبرم : )

دلتنگم...جای مهسا خالیه

این دختری که حالا دارم صدها سال از من جوون تره...

نمیفهمه غم از درون مرا متلاشی کرد....

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۹