اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

+سردرد دارم

 

+ یک شغل پیدا کردم که ازش در بیم و امیدم

مسلما با شغل ایده آلم ک همانا کتابدار بودن در یک کتابخانه خلوته فرسنگها فاصله داره

اما میتونم خوشحال باشم ک کارمندم :)

من جانوری‌ام به قشنگی طاووس، با منقاری به سختی کرکس و چنگال های یک عقاب...که تمام عمر دلش می خواسته قناری باشه...

 

 

+‌ وقتی همه ی نگرانی هامو میچینم جلوم معمولا نتیجه ش دلهره و هرج و مرج بوده

مدتیه که سعی میکنم صداهای تو مغزمو وادار کنم با حقیقت کنار بیان و با من مدارا کنن

کمی پیش تر که داشتم جر میخوردم؛ به خودم میگفتم من نمیتونم برای بیش از ۵ چیز در یک زمان نگران باشم

حالام دارم سعی میکنم ذهنمو خالی نگه دارم

اما احتمالا نوشتنش باعث میشه روشن تر باشه

اگر که در این شغل جدید ماندگار شدم  شروع میکنم به زبان خوندن

و وقتی ک اولین حقوقش به حسابم واریز شد میرم ک ببینم ارشد چه خبره

 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۲

هستم؟ واقعا؟
وقتی که تو اینطور...

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۴۰

+ رفتارم مثل عقده‌ای‌هاست! 

تمام وقت دارم میخونم یا میبینم یا میشنوم 

میدونی چیه؟ تمام این مدت... من خاطره ای ازش ندارم... یادم نمیاد اگر کتابی خونده باشم، اگر چیزی تماشا کرده باشم... اخرین خاطرات روشنم مال دبیرستانه! 

دوست دارم که این وضع رو تغییر بدم

دارم کتاب اساطیر یونان رو میخونم

خیلی دلم میخواد شروع کنم کتابای بزرگسال تری بخونم اما اینهمه علاقه ک به قصه دارم😂 نمیتونم!




+ احساس میکنم شاخه ای خشکم که هرگز قرار نیست برای باران بی طاقتی کنه

...

شب از هجوم خیال من خوابت نمیبره؟! بعد از چهار سال ک من نمیدونم چطور در این زمان اندک گنجیده هنوز دنبال راهی به سمت منی؟! من؟! من شاخه ی خشکی ام در ارزوی همه چیز و هیچ چیز...من جنازه ی بی جنسیتی ام با پوست یک زن!

چطور باور کنم کسی دوستم داره در حالی که این مساله منو به خنده میندازه...



+ برای گشتن دنبال یک شغل، برای گشتن پی یک رشته، برای هرچیزی بجز دراز کشیدن همین جا ناآماده‌ام و شنبه با دندونای دراز زردش فقط یک روز با من فاصله داره




+ هی شاید یه روزی بالاخره دلم خواست خواننده ای داشته باشم و شاید برم اینستا بنویسم یا یه چیز بهتر :)



+ با موبایل وبلاگ نوشتن خیلی سخته

باید تمرین کنم آن‌طور که چت می‌کنم ننویسم! 

خب سخته: ))))  فعلا همین یک خط صحیح رو داشته باشیم تا بعد



+ برای عنوان باید شعری در خاطرم داشته باشم

فعلا ندارم

میشه ۵۳

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۱۰

+ این ک من هروقت به نوشتن بر میگردم با داستان رمانتیکم شروع میکنم خودمو از هر خواننده احتمالی ای بیشتر ازار میده😂

 

+ چیزی ک الان دارم بهش فکر میکنم ادم های امنه

منظورم ادمایی نیست ک کنارشون حس خوبی داشته باشی، بلکه افرادی ک تقریبا تمام عمرشون در امنیت بودن

محدوده امنی از شرایط اقتصادی، روابط دوستانه یا خانوادگی، تحصیلی و ... داشتن

البته بخش بزرگی از قشر متوسط و مرفه جامعه در این دسته بندی قرار میگیره اما ادمای مورد نظر من چندان مرفه نیستن؛ خب طبیعیه برای اینکه من هرگز با افراد بسیار مرفه ارتباطی نداشتم!

خاصیت مشترگی ک در این افراد پیدا می کنم رضایت از خوده! میل زیاد به پذیرفتن مسئولیت و در ادامه انجام دادن مطلقا هیچ کاری! واگذار کردن بخشی از هر کار ک معمولا اطرافیان خیرخواه به نیت کمک بر عهده میگیرن به اون ها و در نهایت تعریف کردن کل این پروسه با لحن حماسی و پیچ و تاب فراوان به عنوان دست اورد خودشون🤔 جالب تر از همه اینکه اکثر کسانی ک این رفتار در مجاورتشون اتفاق میفته خودشون از همین دسته اند بنابراین این نوع از لاابالی گری بزک کرده رو به سادگی میپذیرن!

و من تازه دارم موفق میشم حسی ک اینهمه سال از معاشرت با این بچه های ناز پرورده بهم دست می داده توصیف کنم! تمام این سال ها از حضور این افراد متاسفانه پرشمار در زندگیم ازار دیدم و همیشه فکر کردم ک من چرا به طرز ناخوشایندی مشابه اینها نیستم!؟

 

 مردی دارم ک بهم ارامش میده...  زیباست و نوشتن این باعث میشه بغض کنم! اگر کمتر ازین زیبا بود مدت ها قبل شاخ این رابطه رو می گرفتم و به میل خودم می چرخوندم، یا می شکستم! و منو دوست داره.... من موجود دوست ناداشتنی ای هستم ک وقتی تلاش میکنه دلبری کنه دل ازار تر هم میشه :)) چقدر عقل مردا به چشمشونه...!

اما ذاتا ادم امنیه... ازین بابت متاسفم! امنیت از درونش می جوشه و هیچ وقت دچار اضطرار نمیشه! هرگز ندیدم از ایده آل خودش پایین بیاد و هیچ وقت به خودش زحمت چندانی نمیده چون به مدت ۲۷ ساااال همیشه "امروز"ش تامین بوده!

حالا من خودخواه تر از اونم ک تقلا کنم و او بی خیال تر از اونه ک تکونی به خودش بده

میدونم ک باید شاخ این رابطه رو بشکنم و همین باعث میشه از خوندن دوستت دارم و میمیرم برات کلافه بشم

اما چیزی جلوی منو میگیره

وجهی از من ک در خودم سراغ نداشتم!

زنی ک امنیتی در زندگیش نبوده، بلند شده،اجر و ملات اورده و اندک اندک دیواری از ارامش برای خودش ساخته

حالا خسته س و به تحقیر به کاخ های امن اطرافش نگاه میکنه...

 

 

+ خب موفق شدم تعدادی فیلم ببینم و دو سه تا کتاب بخونم و در کمال ناباوری تعداد بیشتری پادکست گوش بدم :))))

امادگی ورود به بخش بعدی زندگیم رو ندارم... میدونم ک با خودم قرار گذاشته بودم مدت بیشتری استراحت کنم اما اون مال زمانی بود ک هنوز پیاز ۱۲ تومن نشده بود و خانوادم میتونست استراحت منو تحمل کنه :)))

حالا به لطف حاکمیت باید دنبال کار بگردم و یه راهی پیدا کنم ک خواب شب بتونه خستگی اینهمه سال رو رفع کنه

 

 

+ باز مینویسم

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۸