اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

من یک پسرک اوگاندایی ام
روی تنم برگ گذاشته اند
شلاق می زنند به پاهایم
تا برقصم
آنقدر که از حال بروم
بعد
برگ ها را از تنم می کنند
- چه می کند عرق یک پسر سیاه با برگ شاهدانه؟
- می گویند آدمی را به فراموشی می برد
فراموشی
کاک خسرو همه می خواهند فراموش کنند.
کاک خسرو
من یک دخترک ابوریجینالم*
پدر یاغی ام را بستند به دو اسب سپید
و تنش را از هم گشودند
طبق قانون، مرا از مادرم گرفتند
وبه یک خانواده سفید سپردند
پدرخانواده سفید
هر شب به سراغم می آمد
و دکمه های سینه های سیاهم را باز می کرد.
کاکا خسرو
من رودخانه "قویق" هستم*
تا همین دیروز
ماهیان ِ جوان، لخت ِ تنشان را با من می گفتند
اما حالا تلخم
و ماهیانی ساکت را از آنسوی "حلب" به اینجا می آورم
ماهیانی دست بسته
چشم بسته
با حفره ای عمیق بر پیشانی.
کاک خسرو
روی تی شرتم بزرگ نوشتم
"1948"
من بازمانده سال نکبتم
فلسطینم من.*
کاک خسرو
تو کردی
من هزاره ام
ما برادران تنی یکدیگریم
که قرنها همدیگر را گم کرده بودیم
تا امشب
در خانه کوچک تو در" سلیمانیه"
و این عرق ِ روسی که ما را چنین گرم کرده است
تا زبان هم را بفهمیم
کاک خسرو، کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟

کاک خسرو
همین لحظه که من و تو غرق ِ عیشیم
دریاها حرکت می کنند
کوهها حرکت می کنند
از مرزی می گذرند
و وارد مرز دیگری می شوند
دور نیست آن صبح که از خواب برخیزیم
همه جا را آب گرفته باشد
لباسهای بازماندگان "آشویتس" روی جالباسی،
لچکهای آن چهل دختر چشم بادامی روی طناب حویلی،*
و گوش کوچک ونگوگ در سینک آشپزخانه باشد
زمین بیرون بریزد همه ی آنچه در خود پنهان داشته
شناور شود همه ی رازها
تلخی عشق ویرجینیاوولف
تنهایی غمگین هیتلر
تن ِ زخمی بن لادن
و تو به چشمهاش ببینی
- چه چشمهای زیبا و معصومی...

کاک خسرو
دنیا غمگینم می کند
بر آمدن آقتاب
چرخیدن آدمها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می خواند.
کاک خسرو در همین چند دقیقه خواندن این شعر
در رواندا چند پسر جوان را از پله های مرگ بالا می برند؟
در قندهار، چند قومندان ِ سابق و نماینده پارلمان ِحالا، از بستر کودکی لاغر می خیزد؟
چند زن بغدادی از گورستان به خانه باز می گردد؟
- خانه؟
خانه تسلی احمقانه ای است
هیچ کجا خانه نیست
و هیچ کس شهید نمی شوند
همه می میرند
و می پوسند
مثل همین پنچ هزار استخوان که در گورستان "حلبچه" پوسیده اند
آنها فقط بوی موز و سیب و سیر را شنیدند
و مست شدند
بوی واقعی میوه ها، آدمی زاد را می کشد.

کاک خسرو
سایه ها غمگینم می کند
درختی را که سایه اش در مرز کشور دیگری بیافتد، تیرباران می کنند
کاک خسرو
درختهای بسیاری را کشتند
کوههای بسیاری
اسب های بسیاری
گاوهای بسیاری را
اما کسی برایشان شعر نمی نویسد
می گویند آدمی اصل است، آدمی!
کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
یک بطری عرق روسی
که اتفاقن کارخانه اش نزدیک کارخانه ای است که تفنگ ِ دوربین دار می سازد
سربازان داعش با همین تفنگ، کودکان ایزدی را آرام می کنند
سربازان ناتو با همین تفنگ، با کشاورزان هلمندی شوخی می کنند
و شیخانِ خلیج، با همین تفنگ به آسمان شلیک می کنند.

کاک خسرو
از دور صدای تراکتورها را می شنوم
سخت مشغول کارند
خانه های سیمانی می سازند
همچنانکه مادران و پدران سخت مشغول کارند
تا کودکانی سیمانی بسازند.
کاک خسرو
کم کم غروب می شود
چند ثانیه بعد از غروب، یک خط سرخ آسمان را می گیرد
آن چند ثانیه
بهترین زمان برای عکاسی است
در یک چنین لحظه ای می خواهم تمام شوم.
کاک خسرو کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۱

خودم بغل میگیرمت

پر میشم از عطر تنت

کاشکی تو هم بفهمی که
میمیرم از نبودنت

خودم بجای تو شبا بهونه هاتو میشمرم

جای تو گریه میکنم، جای تو غصه میخورم

 

+ دیروز رفتم مهسا رو دیدم

به روزی فکر میکنم که مهسا بیاد نازنین رو ببینه

انگار یه الهه واقعی _آتنا شاید_ بیاد به دیدن یکی از همین زیبا رویان معمولی

نمیدونم چرا انقدر در های قلبش بازه...بدتر از من :(

....

خدایا! چقدر نعمت داشتم و نفهمیدم

چقدر نعمت میدی و نمیفهمم!

نزن تو گوشم :))

 

 

 

 

+ باید درس بخونم

الکترونیک :(

امیدوارم نیفتمش....از بقیه درسا این اندازه نمیترسم :(

 

 

 

+ به سادگی؛ من و تو فهمیدیم که بدون همدیگه از پس زندگی بر میایم

بعد از دو سال احتمالا این دردناکترین جمله م بود

بعد از دو سال احتمالا این بالغانه ترین اعترافم بود ...

* خدا بزرگ تر از دردهای ما ست رفیق...

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۲۴

لحظه ای این، لحظه ای آن اند...چشم هایت عین شیطانند!

در زمان وسوسه خونگرم...در زمان مرگ خونسردند

 

 

+ خودمو درگیر درس نکرده با استادا درگیر میشم :/ چه مرگمه؟ من برای درس خون بودن افریده نشدم، دست کم نه برای این قدر درس خون بودن :/ پیام نور خوب بود برای من 

 

 

+ خودمو گول میزنم اما میدونم که باید برم سرکار :/

گاد! هلپ می! :(

 

 

+ هروقت حال دلم خوبه اینجوری + میزنم و مینویسم

کاش میشد زردآب بالا بیارم...مدتهاست اون اندازه بد حال نبودم اما بهش نیاز دارم...اسم اینجا رو هم شاید به همین خاطر گذاشتم زرداب

 

 

+ در حقیقت اومدم که ازینجا به بعد رو بنویسم

میدونم ک نباید شعرخوانیا رو برم اما میرم

نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! ذهن من به خلسه معتاد شده، فضای ساکت ِ وهم آلودی که گاهی یه تعبیر لطیف رو میکنه، اونم برای دو ساعت، اثرش از چند ساعت خواب بیشتره

...

لعنت به من! وایسا سر مردم داد و بیداد کن! یا اصلا واینسا! مثل یه دختربچه سرخ شو سرتو بنداز پایین برو گمشو! از کی یاد گرفتی سکوت کنی؟ از کی یاد گرفتی در سکوت به قضاوت مردم دامن بزنی؟ نادان! خر! خرفت! وایسا حرفتو بزن! اون زبون چند صد کیلویی رو بچرخون و حداقل برای عوضی بودنت یه دلیل دست آدما بده! اصلا میگفتی "اهمیت نداشته"!! یه چیزی میگفتی! مثل ابوالهول در ارامش ایستادی و به هر غلطی که میکردی ادامه دادی ینی مثلا "نه به حرف! که در عمل به تخمم نیس" 

وایسا با دنیات در بیفت! ازون هیکل استفاده کن! فراری! ترسو! خودم خواستم کمتر شاخ و شونه بکشم اما این دیگه خیلی هیچه! 

...

بمیرم برات دختر کوچولوی آبی... کاش زنی تو رو آغوش بکشه بهت بگه "بمیرم برات دختر کوچولوی آبی! چندتا طوفان رد کردی که ازین رگبار نمیرنجی؟ چقدر گریه کردی که دیگه اشک نداری؟..."

:(

 

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۹