اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

به یاد نمیارم چی باید بنویسم

چیزهای به زعم من مهمی ک فراموش میکنم بنویسم اما شبحش توی سرم میگرده

...

باید روزی بشینم و فکر کنم

روزی ک ته نشین شده باشم

ذهنم شربت خاکشیره

تا میاد ساکن بشه کسی همش میزنه

حال و آینده من الان گیر همین ته نشین شدنه

نمیشه ک نمیشه

فاک

 

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۴

در میانه متن غمگینی بودم ک هفته گذشته توی سرم میچرخید

همین دو ساعت پیش

اما الان نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و بوی ادکلن او رو میدم

....

هرگز در زندگیم این اندازه ازار ندیده بودم ک از زمستان تا حالا دیدم

تازه بعد از اینهمه مدت

امروز به خودم اعتراف کردم ک از کمی مخدر بدم نمیاد، شاید

مسکن؟ حتما!

....

پوستش خشک و خنکه

دستاش عرق نداره و هر لمسش مثل لمس اوله

مسکن....یک ساعت آعوش و کمی نوازش مسکنه

درد رو پنهان میکنه

ولی چیزی رو حل میکنه؟

....

چیزی رو حل نمیکنم

پستی در این وبلاگ دارم در باره مشکلاتم که لیست میکردم تا تک تک حل کنم

به زنی ک بودم حسادت میکنم

زن شاد و قوی ای بودم

زیبا بودم

مرد قلدری داشتم

و هیچ چیز جلودار من نبود

....

همه رو از دست دادم :)

حالا هیچ چیز رو حل نمیکنم

روی یه تکه چوب شناورم

هرجا ک جریان بره منو میبره

فقط زمان میدم

از شهر وقیح پناه میارم به لونه ی تاریکم

و میخوابم تا زمان بگذره

...

مخدر؟ کاش تخمش رو داشتم!

مسکن؟ کاش چیزی رو عوض میکرد

درد؟ پس فکر کردی واسه چی خلق شدیم :)

 

 

 

+ شعرهای زیادی بهم تقدیم شده

به تعداد قلب هایی ک شکستم

اگر همت نمیکردم ک حافظمو نابود کنم حالا میتونستم ماکسی قرمزی بپوشم

لم بدم

سیگاری بکشم یا شرابی مز مزه کنم

و خاطره ای از مردی تعریف کنم که روزی یا شبی تا جگر سوزانده بودم

....

به یاد نمیارم و زندگی بدتر از اون بوده ک ماکسی قرمز بتونه ماستمالیش کنه :)))

اولین شعر رو به یاد دارم

بلندترینشو

"در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخن گوی توام"

قشنگه

خیلی قشنگه

اگه حمید مصدق چنان نمیسوخت ک یازده صفحه شعد بگه

دنیا امروز چیزی کم نداشت؟

....

اینجوری ک میمیرم

اینجوری ک میسوزم

اگر با همین خزعبلات توجیح نکنم چه کنم! :)))

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۶:۵۶