اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روی به خاک می‌نهم

گر تو هلاک می‌کنی

 

دست به بند می‌دهم

گر تو اسیر می‌بری

 

 

 

+ گاهی به این فکر میکنم که چه کسی منو بیشتر از باقی دوست داره؟

انقدر شبیه منی که حتی وقتی میخوام خودمو گول بزنم تو اول نمیشی!

قلبت دژ بلندیه با یک دروازه ی بزرگ آهنی و ارتشی که ازش محافظت میکنن؛ وقتی بهش نزدیک میشم بهم شلیک نمیکنی اما کسی هم بهم خوشامد نمیگه

من نیروی تهاجمی قدرتمندی نیستم ، من هجوم نمیارم، دلبری های بزرگ نمیکنم، حتی توانش رو ندارم

من فقط اینجا پشت دروازه میشینم

گاهی که دلتنگ میشی، وقتی بعد از مدتی همو میبینیم...چشات برق میزنه....میبینم که سربازا خوابن و دروازه ی بزرگ آهنی آب میره و اندازه ی یه در چوبی کوچیک میش

....

من فقط همونجا میشینم :) تا دفعه ی بعد؛ یا شاید تا وقتی که خسته بشی و دستور بدی از بالای دیوار آتیش بریزن...

 

 

 

+ خیلی خیلی خسته ام

بسیاااار

انقدر خسته ام که نمیتونم دنبال یک شغل بگردم

دلم نوازش و استراحت میخواد

و یک آغوش امن :) آغوش امنی که نگرانش باشم...

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۳

مرا نمی ‌توان شناخت

بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای

چشمان تو

که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم

به روشنایی های انسانی من

سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند

چشمان تو

که در آن ها به سیر و سفر می پردازم

به جان جاده ها

احساسی بیگانه از زمین می بخشند.

چشمانت

که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند

آن نیستند که خود می پنداشتند

تو را نمی توان شناخت

بهتر از آنکه من شناخته ام

پابلو نرودا

 

 

 

 

+ نوشتن در من، شبیه یک ویروسه

مثلا تب خال 

شایدم بیماری ای که حمله داره

مثل ام اس

هر از چندی احساس نیاز میکنم که بنویسم. گاهی میتونم بهش اهمیت ندم و گاهی انقدر طولانی و عمیق میشه که تبدیل میشه به یک استرس، یه چیزی مثل درخت، ریشه دار، رشد کننده

نوشتن دیگه مثل قبل یک بخش از من نیست اونم بخشی که دوست داشتم پرورشش بدم

حالا برای من نوعی بیماریه

اگر روزی "یک دختر عادی بودن" دست از سرم برداره شاید دوباره بنویسم

شاید اون وقت ارشیوم از ماهی یدونه مطلب پر تر بشه

 

 

 

+ دوستانم سعی میکنن منو برنجونن

برای این کار دلیلی بهشون ندادم

دارم زندگیمو میکنم که با مشعل و قداره میفتن به جون کلبه م :(

در مورد بعضی هاشون سعی میکنم رابطه رو تصحیح کنم، بخاطر همین اکثرا گذشتی بروز میدم که از خودم بعید میدونم

اما این اتفاق شامل افراد مذکر نمیشه

واقعیت امر اینه که دنبال ریزترین بهانه ام تا ارتباطم رو با جنس مخالف به حداقلی برسونم که شامل پدر و برادر و معشوقم بشه، و در صورت لزوم یک همکلاسی یا همکار، فکر میکنم این کاری بوده که همیشه میکردم....فقط بعضی وقتا اشتباها اجازه دادم کسی مدتی بیشتر انچه که باید در لیست کانتکت هام بمونه

بعضی ها رو فقط کنار میذارم تا بیشتر منو نرجونن

بعضی ها رو با جواب دندان شکنی دور میندازم

این کاریه که باید هر از چندی انجام بدی :) چون دنیا پر از ادم جدیده و خودت مه تر از اونی که بخوای ادمایی گندیده ی زندگیتو نگه داری :))))

 

 

 

 

+ زمانی فکر میکردم "زمان" علاقه ایجاد میکنه

اشتباه بود... زمان فقط تو رو کم میکنه....اگر عشقی نباشه از تو کم میکنه و بهت حسی مثل مخدر میده

قبل تر ها _وقتی یک دختر نو بالغ بودم_ گمان میکردم باید در نگاه اول عاشق بشم! هی زور میزدم! هی نمیشد! :)))

 

 

 

 

+مدت هاست المان هایی از زندگیم که خودمو با اونها تعریف میکردم از من حذف شده

میتونم براش یک صفت انتخاب کنم: "روشن" 

....

از اولش ادم خوبی نبودم! حتی وقتی بچه بودم بچه  معصومی نبودم :) "دختر بچه ی سلیطه" توصیف خوبی برای منه :) حتی اگر 80 ساله بشم :))

اگر روزی بری، احتمالا همین اندک خوبی ای که در خودم سراغ دارم با خودت می بری

 

 

 

 

+ باید درس بخونم و کار کنم و لاغر بشم

سه غول زندگی من :/

یه نفر بیاد و از من بخواد که درس رو رها کنم و زن کوچولوی خونگیش باشم :(

لابد توقع زیادیه.... لابد خودم میدونم که نمیتونم....اگرنه سر بزنگاه ها ازش فرار نمیکردم

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۴