اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

.... باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد... 

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت

برگ ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد

هیچ یادت هست

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد

با سرو سینه گلهای سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد

هیچ یادت هست؟

 

 

 

+ بهونه ی اینجا رو میگیرم تو خلوتم

چیا میخواستم بگم ک یام نیست؟

 

 

 

 

+ زندگی آرومه

سعی میکنم با لبخند بگذره

شاید دلم ناآرامی میخواد گاهی

اما دیگه توانش در من نیست

وقتی به این فکر میکنم که کسی بخواد سعی کنه از در قلبم وارد بشه....دلم میخواد در رو بردارم و جاش دیوار بکشم :))

 

 

 

 

+ این که من سال ها خون دلی که خورده بودم پشت سرم رها کردم از من بعید بود اما دردناک؟ نه!

بخاطر نیاوردنش هم از من بعید بود

 

 

 

+ درس ها بهم فشار نمیارن!! فکر کنم باز دارم نمیخونم اگرنه تا الان باید دهنمو سرویس میکردن دیه، نه؟!

 

 

 

 

+ از روابط دوستانمم راضی هستم....مدیریت کردن دخترای فامیل مورد دیگه ایه که از خودم توش رضایت دارم

در هر دوره عده ای از دوستانت از رده خارج میشن....قبلا این موضوع درد اور بود و تلاشمیکردم جلوش رو بگیرم...دوستی های چندین ساله میساختم ولی حالا فقط اجازه میدم ادمای جدید جاشون رو پر کنن و بجای آویزون کردن ننوم تو قلب کسانی که دوست میدونم، در اتاقی که فقط خودم ساکن اون هستم، در قلعه ای که ذهن منه، یکی جای خواب دائمی دارم :)))

 

 

 

 

+ باید بیام متن بنویسم

حال جسمیم هم خوبه البته اگر لاغر کنم!!

امیدوارم شغلی پیدا کنم که بتونم باشگاه برم و دیر بپاید

 

 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۶

... زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

گیس شون قد کمون، رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک...

 

+ مدتی خواب بد نداشتم

یادم نمیاد خواب خوش دیدم یا نه

دوباره شروع شد

مودمو از برق میکشم که نفهمی نیمه شب میپرم

...

خواب دیدم نیستی

درد عمیقی بود، دردی که توقع نداشتم انقدر زیاد باشه و غافلگیرم کرده بود

اون سینماهه چیه بالاتر از میدون ولیعصر؟ رو به روی اون کنتاکیه؟ اونجا از یه کوچه زدم بیرون...در حالی که از درد قفسه سینمو گرفته بودم و به خودم میگفتم گریه نکن! گریه نکن!

پامو میکشیدم، انگار چیزی خورده بود به پای مصدومم....اخر سر گریه کردم....با گریه دنبال مطبی میگشتم، به خودم میگفتم کاش بگه چیزی نیست! 

عکس زانوم تو دستم بود و مطبو پیدا کردم، منشی رو ندیدم، در زدم ولی دکتر رفته بود...منشی داد میزد کجا خانوم؟! برگشتم، مهسا بود... انگار اون بخش روحم که فقط ناظر بود از قفس در اومد....تو خواب انقدر تو بغل مهسا زار زدم که هوا تاریک شد....یادمه سوار ماشینم کرد و برام اب معدنی خرید....یادمه که درد پام خوب شد....ولی تو هنوز نبودی

...

تا حالا انقدر فعال فکر نکرده بودم و حس نکرده بودم تو خواب! درد واقعا درد بود، واقعا با خودم حرف میزدم، و وقتی بیدار شدم دیدم که واقعا داشتم گریه میکردم...

 

 

 

 

+ نیاز دارم کسی برام شعر بخونه

شاملو بخونه:

آی پریای نازنین

چتونه زار میزنین؟

 

یا بگه: دیر است گالیا...

 

یا: ... در این غروب سرد پر از درد...محبوب من! به بدرقه ی من برگرد!

 

کسی با صدای وسیع تلخ

مردی که همیشه شعر میخونده.... ولی حالا جلوی چشمای تو صداش ضعیفه....

...

اگر دختر احمق سابق بودم همین حالا یکی دست و پا میکردم

حالا نمیتونم....ارامش دارم و دلم نمیاد خرابش کنم

 

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۳