اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

غم در زخم شناور شده ام

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

خوشا به حال شماها که شاعری بلدید....

 

 

+ باید خودم رو مجبور به نوشتن کنم

مینویسم، اما روی کاغذ، یک سری علائم ریاضی یا همچین چیزهایی، هرچیزی که "باید" و الباقی وقتم رو میخوابم. نمیشه حتی بهش گفت خواب بیشتر نوعی سکون و سکوته که ازش لذت نمیبرم و خستگیم هم در نمیشه، صرفا خسته تر نمیشم.

_دوست ندارم ته جملاتم نقطه بذارم! علامت تعجبو بیشتر دوست دارم! بیاد اوردن عادات نگارشیم هم برام سخت شده_

باید خودمو مجبور به نوشتن کنم؛ لغات رو به سختی پیدا میکنم _کاش افسانه بود_ و این حجمی که گلومو گرفته قرار نیست یه روز صبح بلند شه وسایلشو جمع کنه و منو برای همیشه ترک کنه، شاید با نوشتن یه راهی برای هوا پیدا کنم، شاید اگر بنویسم دیگه لازم نباشه ساعتها توی دستات گریه کنم و تو رو عذاب بدم

 

 

+ باید سعی کنم که گریه نکنم

یا دست کم یه نفر باید ازینکه اینقدر اشکم به لب مشکم نزدیک شده ک گاهی اراده میکنم بخندم اما بجاش گریه میکنم استفاده بهینه کنه! چه دانم!؟ شاید مثلا برای نقش یکی از پرنسس های دیزنی ازم دعوت کنه :)) هوم؟!

 

 

 

+ دنیا هرروز سوژه های بیشتری برای چشمهایی که داشتم _ازونا که یه بلاگر داره_ رو میکنه ولی دیگه بیاد نمیارم

با اون گوشی گوشت کوبم هم شعرها رو سیو میکردم _تازه کپی هم نمیشد!! همه رو تایپ میکردم!_ هم جملات و هم سوژه هامو، با اینکه تکنولوژی تلاششو میکنه ک بهم کمک کنه با این گوشت کوب نو کمتر ذوق دارم (بهرحال منکه "گوشی" نمیخرم! هنوز وسعم به بیشتر از گوشت کوب نمیرسه!)

بعلاوه جدیدا یه تز "من که چیزی بارم نیست" دارم که جلوی نوشتنمو میگیره! البته این یه گوششه ها! اصلش اینه که "ما که چیزی بارمون نیست" یا شما، یا ایشان ...!  ولی باید یجایی خزعبلاتمو تخلیه کنم دیگه....

 

 

 

+ داشتم توی مترو له میشدم و صدای اواز میومد، چندان هم صدای سوزناکی نداشت اما سوز داشت، ینی این یک استعداد نبود احتمالا یک اتفاق بود

از همین اهنگایی میخوند که بابا هرروز میگه برام دانلود کن و نمیکنم، همونا که وقتی میام خونه میبینم دارن گوش میدن، ازین خواننده های زمان شاهی که کاست هاشون از زور کهنگی فقط یه سایه از صداشونه

بهش فحش دادن "عمله فکر کرده دهاتشونه" ،  "زارت!" و....

و براش دست زدن و صداش رو ضبط کردن و ....

تلفنش رو دراورده بود، میگفت دعا کنید که غم "مرد" م یادم بره؛ عکس جوونیاشونو نشون میداد که ببینید چ زیبا بودم، رهام کرده اما هنوز براش میخونم....

...

مامان خیلی سالم، اول از صداش تعریف کرد، بعد براش دل سوزوند و بعد مثل یک داستان قشنگ بهش لبخند زد و فراموشش کرد

پوزخند زدم و گفتم "گشنگی نکشیده ک عشق از سرش بپره!"

به این فکر میکنم که اون مرد باید برگرده، برگرده و بایسته و مشت هایی میخوره به سینش تحمل کنه، گریه ها و فریاد ها رو، خرد شدن ها، له شدن ها، غبار شدن ها رو ببینه، اجازه بده دستشو بگیره به دنیا بگه سالها منتظر این موجود بودم! مثل سرخپوست ها دورش برقصه، در شصت سالگی ارایش کنه و دلبری رو به یاد بیاره، صبح ها با بوسه و اغوش بیدار شه و شبها با نوازش بخوابه، اجازه بده که اتشی که روشن گذاشته و رفته اخرین برگ های اون جنگل رو هم خاکستر کنه، بعد وقتی همه چیز به اندازه کافی روتین شد، زمانی "بعد از عشق" بدون هیچ حرفی بره.... زمانیکه از مقام ارزوی محال به جایگاه خودش "یک معمولی ازار دهنده" نزول کرد بره و بذاره این زن "سکوت" رو تجربه کنه.... سوت و کور رو تجربه کنه...

....

تو هستی اما سوت و کورم...

شصت سالگی برای اتش در سینه نهفتن زیاده...

اما بیست سالگی برای خیلی ها تازه زمان جرقه ست.... بیست سالگی ای که هستی و سوت و کورم....بی انصافم که با اشکم همه جا رو خیس کردم و اجازه دادم چشمهات بیشتر گود بره، بی رحمم اما شاید باید بری...شاید باید برای خودم دل بسوزنم...شاید من بتونم دوباره جوانه بزنم، شاید حتی روزی میزبان یک جرقه ی نو باشم...

۹۴/۱۲/۱۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی