اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

 

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست

صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

 

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد

دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

 

پیش من از مزاحمت بادها نگو

طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

 

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد

یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

 

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟

خُب...کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست؟

 

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم

حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟

 

 

+ امتحانا دهنو سرویس کردن

هرچی میخونی باز از یه وری درمیره

فکر کنم این همون حسیه که بچه خرخونا کل عمرشون باهاش درگیرن: انقدر درس برای خوندن داری که وقت سر خاروندن نداری :/

من مرد اینجور زندگی نیستم...زنانگی لطفا!

 

 

 

+ خب قرار نیست همه بفهمن

ولی من سروشو درک میکنم و به رفتنش رای نمیدم

ادمی که درگیر یک رابطه ست، شغل داره و درس میخونه، مضاف بر همه اینها خانوادشم پیشش نیستن و تک تک کارهاشو باید به تنهایی انجام بده....چقدر شبیه منه...

من درکش میکنم و به رفتنش رای نمیدم

:)

 

 

 

+ فکر کنم هفته آینده رو بیام دانشگاه

 

 

 

 

+ دلم یه کنج میخواد

یجایی مثلا....امممم.....مثلا این راه از دانشکده کامپیوتر تا سلف که دوتا پیاده رو داره یکیش پایین تره، تو دل اونی که بالاتره یه لونه بکنم برم توش، مچاله شم تو خودم و زار بزنم....قبلا یه قطره اشک میومدو ادم سبک میشد....حالا بدون ریختن ریمل و خط چشمم ساعتها اشک میریزم ولی خالی نمیشم...

حسی نسبت به بچه خالم نداشتم؛ دیشب وقتی عکسشو نگاه میکردم تو دلم گفتم: چقدر راه داری کوچولو...چقد قراره سخت باشه....چقدر راه سخت داری کوچولو...چرا به خودشون اجازه دادن تو رو بندازن تو اینهمه درد؟ چطور؟ وقتی نمیدونن لحظه ی بعد میتونن از تو محافظت کنن یا نه

 

 

 

+ دلم یه غذای گرم خونگی، یه سریال یا چندتا فیلم خوب و چند ساعت خواب راحت میخواد

که خب ممکن نیست!

چون امتحانات تا دسته کردن تو ما و بیرونم نمیکشن!!

و در این بحبوحه _که امیدوارم املاش درست باشه!_ دو عدد زایمان و در پی آن مهمونی داریم، که خب من چی بپوشممممم؟؟؟ آبی باشم یا قرمز یا طلایی؟ :((((

باید 20 واحد پاس کنم در حالی که از ابعاد شکمم ناراضی ام :(((( نمیشه ادم وقتی زیاد میخوره بره جاهایی که پسرکش میشه عوض شیکم و پهلو؟! هوم؟! این چه باگیه خلقت من داره خدا؟!....بعد باید دنبال کار بگردم درحالی که دوباره 20 واحد برای پاس کردن و یه شکم بزرگ خواهم داشت :/

 

 

 

+ اِنی وی؛ اومده بودم بنویسم که ببخیام کودوماس:

پروژه الکترونیک و امتحان فیز3 از 6 فصل تا چهارشنبه

اون بخش اندیشه دو

تمرینای مبانی

یه تایمم بذارم برا تولدم فک کنم

 

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۹

...انگورهای تازه عشقی که داشتم

در خمره های کهنه بخوابان شراب کن

 

از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام

ماهیچه ی فرشته برایم کباب کن

 

از نشئه خلسه ای بده ، از سُکر جرعه ای

افیون و می ببار ، بساز و خراب کن

 

 

+ دوباره بهش آسیب زدم

 نمیخواستم :(

دارم سعی میکنم ننویسم "بهت" ...دارم سعی میکنم مخاطب نداشته باشم

دارم سعی میکنم وقتی میری درد نکشم

....

چشماشو نگاه میکنم و خودمو عقب میکشم...سعی میکنم چیزی پیدا کنم...مثلا یه پالتو....مثلا یه عابر...هرچیزی که چشمهاش نباشه!

دختر کوچولویی که نوشتم یادته؟ مهسا اگه بخونه یادشه

حالا حس میکنم یک چهارپای وحشیه _اگر نمینویسم آهو برای اینه که نگید کم خودتو تحویل بگیر!!_ منم! روزها همون اندازه که باید، زیبا، آرام، شاید وحشی...شبها زخم هاشو میلیسه....شبها زخم هامو میلیسم... میخزم توی لونه م و وقتی صدای پا میاد میلرزم، و دعا میکنم کسی جلوی در نباشه....اما بازم با توهم شاخ هام، قلدر از سوراخم میزنم بیرون 

....

نیاز دارم ک کسی اینجا رو بخونه

....

حالم کنارش خوبه اما این کافی نیست...عشق کافی نیست! پول کافی نیست! زیبایی کافی نیست! حتی مردی که بازوهاشو برای حفاظت دورت حلقه کنه کافی نیست!.....باید ندیده باشی...باید "پشت خالی کردن ِ آدمها" رو وقتی آخرین داشته هاتن ندیده باشی...باید چیزی از درون تو رو گرم کنه...اگر نکنه...اگر کسی دائم تو گوشت بگه: دل نبند! مطمئن نباش! پوزخند بزن و رد شو!...اونوقت کافی نیست...هیچی کافی نیست

 میتونستم بهش آسیب نزنم :(....اما نمیتونم اعتراف کنم که میخوامش! مدت زمان زیادی برای دنیا شاخ و شونه کشیدم و شاخم...حالا شاخم درد میکنه! اگر نگم که شکسته.....من نای از دست دادن یک عشق رو ندارم.... اینجوری حداقل شبی که بره، میخزم تو سوراخم، در حالی که زخمهامو میلیسم به خودم میگم: صبح دوباره میرم پی زندگیم! منکه عاشقش نبودم!

 

 

 

 

+ درس میخونم

ریحانه گفت: باورم نمیشه تو درس بخونی! ولی داری میخونی!

ولی کمه...شاید هرچی بیشتر میخونی بیشتر میفهمی قبلا چقدر نمیخوندی...چقدر هیچی بارت نیست...چقدر هیچی بارتون نیست...بارمون...بارشون...!

خدا پدر مخترع "فردا" رو بیامرزه! فردا میخونم....فردا!

 

 

 

+ زینک خوبه :) این دو ماه رو زینک نجات داد...شایدم نور ایمان به زینک است که مرا روشن نگاه داشته!!! یادم رفت، فردا میخرم

 

 

 

 

+ وختی پشت کامی میشینم (هی! من لپ تاپ ندارم! دوس دارم داشته باشم اما عایا از دوریش در آتشم!؟ از دوریش در آتش بودی؟! درد داشت؟! چه دانم باو!!! من انقدر صنم دارم یاسمن شماها توش گمه !!) هی میخورم و مینوشم هی ظرفاش رو ردیف میکنم رو دراور :)))) بعد مامان میاد هر آنچه سزا و ناسزای ما و جد و آبادمونه نثارمون میکنه :)))) 

 

 

 

+ وبلاگ نوشتن خوبه

اینجوی که میرم بعد میام چند روز و هزارتا چیزو یهو توش بالا میارم البته نه! چون کلی وقت و همه جونمو میگیره! ولی خب اگه هرروز بنویسم خوبه .... کلمات در حال فرار رو نگه میداره و بعضا باعث میشه هوس کنی حافظ بخونی:

 

آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند!

 

 

 

 

+ دو تا از چیزایی که باعث میشه گریه نکنم: آرایش چشم و خانواده

:))))

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۸

پرسید: بی من چگونه ای لول؟

گفتم: ملول!

خندید...


+ چه چیزی باعث میشه انقدر با آسون گرفتن به خودم، خودمو به سختی بندازم؟

هیچ کدوم آسون نیست....ما چوب دو سر طلائیم...




+ سر دردی که از صبح با منه




+ دلم میخواد یک دوست داشته باشم

ندارم

روابط صلح آمیز دارم ولی از اخرین دوستی که داشتم سه سال میگذره 




+ خوندن کتابی که کل داستانشو میدونی ازاردهنده س

کم بودنش باعث میشه ادامه بدم

یه چیز خوبی نوشته بود _حس میکنم قوه ی تحلیلمو از دست دادم_  اینکه کاهش لغات به کاهش افکار منتهی میشه

باید لغاتمو زیاد کنم



+ دوست ندارم مخاطب داشته باشم

از حجم احساسم کم شده

وقتی برای دیگران از خودت مایه میذاری آسیب میبینی اما خب فوایدی هم داره....محرومیتم از این مواهب آزار دهنده س  ولی خب آزار ندیدن خیلی راحته...

دوست ندارم مخاطب داشته باشم....همینطور می ایستی تا مردم ازت جلو بزنن...

خودمو می کِـشم، این اخرین احتماله با این حال انقدر روشن هست که بهش لبخند بزنی

:)

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
من یک پسرک اوگاندایی ام
روی تنم برگ گذاشته اند
شلاق می زنند به پاهایم
تا برقصم
آنقدر که از حال بروم
بعد
برگ ها را از تنم می کنند
- چه می کند عرق یک پسر سیاه با برگ شاهدانه؟
- می گویند آدمی را به فراموشی می برد
فراموشی
کاک خسرو همه می خواهند فراموش کنند.
کاک خسرو
من یک دخترک ابوریجینالم*
پدر یاغی ام را بستند به دو اسب سپید
و تنش را از هم گشودند
طبق قانون، مرا از مادرم گرفتند
وبه یک خانواده سفید سپردند
پدرخانواده سفید
هر شب به سراغم می آمد
و دکمه های سینه های سیاهم را باز می کرد.
کاکا خسرو
من رودخانه "قویق" هستم*
تا همین دیروز
ماهیان ِ جوان، لخت ِ تنشان را با من می گفتند
اما حالا تلخم
و ماهیانی ساکت را از آنسوی "حلب" به اینجا می آورم
ماهیانی دست بسته
چشم بسته
با حفره ای عمیق بر پیشانی.
کاک خسرو
روی تی شرتم بزرگ نوشتم
"1948"
من بازمانده سال نکبتم
فلسطینم من.*
کاک خسرو
تو کردی
من هزاره ام
ما برادران تنی یکدیگریم
که قرنها همدیگر را گم کرده بودیم
تا امشب
در خانه کوچک تو در" سلیمانیه"
و این عرق ِ روسی که ما را چنین گرم کرده است
تا زبان هم را بفهمیم
کاک خسرو، کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟

کاک خسرو
همین لحظه که من و تو غرق ِ عیشیم
دریاها حرکت می کنند
کوهها حرکت می کنند
از مرزی می گذرند
و وارد مرز دیگری می شوند
دور نیست آن صبح که از خواب برخیزیم
همه جا را آب گرفته باشد
لباسهای بازماندگان "آشویتس" روی جالباسی،
لچکهای آن چهل دختر چشم بادامی روی طناب حویلی،*
و گوش کوچک ونگوگ در سینک آشپزخانه باشد
زمین بیرون بریزد همه ی آنچه در خود پنهان داشته
شناور شود همه ی رازها
تلخی عشق ویرجینیاوولف
تنهایی غمگین هیتلر
تن ِ زخمی بن لادن
و تو به چشمهاش ببینی
- چه چشمهای زیبا و معصومی...

کاک خسرو
دنیا غمگینم می کند
بر آمدن آقتاب
چرخیدن آدمها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می خواند.
کاک خسرو در همین چند دقیقه خواندن این شعر
در رواندا چند پسر جوان را از پله های مرگ بالا می برند؟
در قندهار، چند قومندان ِ سابق و نماینده پارلمان ِحالا، از بستر کودکی لاغر می خیزد؟
چند زن بغدادی از گورستان به خانه باز می گردد؟
- خانه؟
خانه تسلی احمقانه ای است
هیچ کجا خانه نیست
و هیچ کس شهید نمی شوند
همه می میرند
و می پوسند
مثل همین پنچ هزار استخوان که در گورستان "حلبچه" پوسیده اند
آنها فقط بوی موز و سیب و سیر را شنیدند
و مست شدند
بوی واقعی میوه ها، آدمی زاد را می کشد.

کاک خسرو
سایه ها غمگینم می کند
درختی را که سایه اش در مرز کشور دیگری بیافتد، تیرباران می کنند
کاک خسرو
درختهای بسیاری را کشتند
کوههای بسیاری
اسب های بسیاری
گاوهای بسیاری را
اما کسی برایشان شعر نمی نویسد
می گویند آدمی اصل است، آدمی!
کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
یک بطری عرق روسی
که اتفاقن کارخانه اش نزدیک کارخانه ای است که تفنگ ِ دوربین دار می سازد
سربازان داعش با همین تفنگ، کودکان ایزدی را آرام می کنند
سربازان ناتو با همین تفنگ، با کشاورزان هلمندی شوخی می کنند
و شیخانِ خلیج، با همین تفنگ به آسمان شلیک می کنند.

کاک خسرو
از دور صدای تراکتورها را می شنوم
سخت مشغول کارند
خانه های سیمانی می سازند
همچنانکه مادران و پدران سخت مشغول کارند
تا کودکانی سیمانی بسازند.
کاک خسرو
کم کم غروب می شود
چند ثانیه بعد از غروب، یک خط سرخ آسمان را می گیرد
آن چند ثانیه
بهترین زمان برای عکاسی است
در یک چنین لحظه ای می خواهم تمام شوم.
کاک خسرو کاک خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۱

خودم بغل میگیرمت

پر میشم از عطر تنت

کاشکی تو هم بفهمی که
میمیرم از نبودنت

خودم بجای تو شبا بهونه هاتو میشمرم

جای تو گریه میکنم، جای تو غصه میخورم

 

+ دیروز رفتم مهسا رو دیدم

به روزی فکر میکنم که مهسا بیاد نازنین رو ببینه

انگار یه الهه واقعی _آتنا شاید_ بیاد به دیدن یکی از همین زیبا رویان معمولی

نمیدونم چرا انقدر در های قلبش بازه...بدتر از من :(

....

خدایا! چقدر نعمت داشتم و نفهمیدم

چقدر نعمت میدی و نمیفهمم!

نزن تو گوشم :))

 

 

 

 

+ باید درس بخونم

الکترونیک :(

امیدوارم نیفتمش....از بقیه درسا این اندازه نمیترسم :(

 

 

 

+ به سادگی؛ من و تو فهمیدیم که بدون همدیگه از پس زندگی بر میایم

بعد از دو سال احتمالا این دردناکترین جمله م بود

بعد از دو سال احتمالا این بالغانه ترین اعترافم بود ...

* خدا بزرگ تر از دردهای ما ست رفیق...

 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۲۴

لحظه ای این، لحظه ای آن اند...چشم هایت عین شیطانند!

در زمان وسوسه خونگرم...در زمان مرگ خونسردند

 

 

+ خودمو درگیر درس نکرده با استادا درگیر میشم :/ چه مرگمه؟ من برای درس خون بودن افریده نشدم، دست کم نه برای این قدر درس خون بودن :/ پیام نور خوب بود برای من 

 

 

+ خودمو گول میزنم اما میدونم که باید برم سرکار :/

گاد! هلپ می! :(

 

 

+ هروقت حال دلم خوبه اینجوری + میزنم و مینویسم

کاش میشد زردآب بالا بیارم...مدتهاست اون اندازه بد حال نبودم اما بهش نیاز دارم...اسم اینجا رو هم شاید به همین خاطر گذاشتم زرداب

 

 

+ در حقیقت اومدم که ازینجا به بعد رو بنویسم

میدونم ک نباید شعرخوانیا رو برم اما میرم

نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! ذهن من به خلسه معتاد شده، فضای ساکت ِ وهم آلودی که گاهی یه تعبیر لطیف رو میکنه، اونم برای دو ساعت، اثرش از چند ساعت خواب بیشتره

...

لعنت به من! وایسا سر مردم داد و بیداد کن! یا اصلا واینسا! مثل یه دختربچه سرخ شو سرتو بنداز پایین برو گمشو! از کی یاد گرفتی سکوت کنی؟ از کی یاد گرفتی در سکوت به قضاوت مردم دامن بزنی؟ نادان! خر! خرفت! وایسا حرفتو بزن! اون زبون چند صد کیلویی رو بچرخون و حداقل برای عوضی بودنت یه دلیل دست آدما بده! اصلا میگفتی "اهمیت نداشته"!! یه چیزی میگفتی! مثل ابوالهول در ارامش ایستادی و به هر غلطی که میکردی ادامه دادی ینی مثلا "نه به حرف! که در عمل به تخمم نیس" 

وایسا با دنیات در بیفت! ازون هیکل استفاده کن! فراری! ترسو! خودم خواستم کمتر شاخ و شونه بکشم اما این دیگه خیلی هیچه! 

...

بمیرم برات دختر کوچولوی آبی... کاش زنی تو رو آغوش بکشه بهت بگه "بمیرم برات دختر کوچولوی آبی! چندتا طوفان رد کردی که ازین رگبار نمیرنجی؟ چقدر گریه کردی که دیگه اشک نداری؟..."

:(

 

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۹
حوصلم سررفته
شاید نشستم سر کارام
...
لبخند یخی میزند
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶

امروز 27 مهره

باز داره امار روزام درمیره

باید بیدار بمونم! باید وقتی میرسم خونه بیدار بمونم! :( سرما منو میکشه :( فلجم میکنه و منتقلم میکنه زیر پتو....اون کوفتیم که انقدر نازت میکنه و گرمت میکنه ... همونجا بخوابی ...اووووف...

....

خوانش پریشی خر اسد! هی حروف کنار همو جابجا میزنم خودمم حالیم نمیشه :(((

....

خدا رو شکر...

یک زندگی واقعی با دردهای واقعی...نمیدونم چطور سالها تو مهی از ماخولیا زندگی میکردم، شکر که زندگی کردم! شکر که حتی بد زندگی نکردم و شکر که حالا خورشید میتابه و باد میاد :) واقعی :)

البته خداجان! لطفا سالهای تازه جوانی انسان ها رو راحت تر قرار بده!! حتی اگر به کس دیگری هم مثل من بجای هرگونه منبع منطق یه گونی هورمون داده بودی :/ تچکر

....

ینی شعرخوندن من در شعرخوانی دانشگاه میتونه دریچه ها به دانش باز کنه!!

هلالی جغتایی رو مادرش انقدر تحسین نکرده بود که این فرزندان انقلاب دیروز تحسین کردن :)))) باو من رفتم دیگه م نمیام :))) دل بقیه رو نشکن خو

از حضور دانشجوهای ارشد و دکتری شهرستانی اذیت میشم...کسی دیروز با همون صدا و سختی شاملو میخوند...مجبورم کرد تخلص شاملو رو بخاطر بیارم...متاسفم! متاسفم که برای خوب شدن حال من حال تو بد شد....میشه کمتر به ظالم بودن من اقرار بشه؟! میشه کمی کمتر منعکس شی در سادگی ادم ها؟ ببخشید...

....

امیدوارم امتحان امروز خوب باشه

اخر هفته ای گهی رو براتون ارزومندم :) مثل مال من! با تمرینای کامپیوتر و فیزیک3 و ریاضی فیزیک، با نحقیق های تمدن و امتحان های فیز3 و مبانی در اغاز هفته اینده :)) ضمنا برای شما در این اخر هفته فک و فامیل ارزومندیم :) تا دهانتان را بمایند :)

کاش یکم خلوت شه دنیا، زندگیمو مرتب کنم

البته به این تنک کردن جمعیت ادمای دنیام نمیشه گفت خلوت کردن، میشه بهش گفت تنهایی را برگزیدن که البته ازش رضایم :) سو لف!

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۸

تویی اون کسی که باید از زمان گذشت و دید

همه ساعتا رو وقت رفتنت عقب کشید



+ بعد از چند روز تعطیلات لذتبخش (و محزون عزاداری تا کسی نیومده بخشی از پوششمونو بکشه سرمون!!) دلم خواست بنویسم

اقا جان رفرش نکن! حس نوشتن داشتم زنگ میزنم :))) آی پیتو حفظ شدیم!!




وااای باید هندزفری رو دربیارم و بنویسم :))) هرچی میشنوم دوس دارم بنویسم :)




+ بزرگ میشی تا بفهمی قرار نیست از دوری کسی بمیری...میتونی حس کنی این ادم رو خیلی دوست داری و در عین حال میدونی که میره، حتی خیلی زود و تو همچنان دوستش خواهی داشت، اما در زمانی که نزدیک تو نیست در عذاب نخواهی بود...

بزرگ شدن خوبه ...دردش کمه...اگه مثل من از آگاهی دردت نیاد!


اورییم اورییم خیالاری

اورییم اورییم نجه آغلایر

اورییم اورییم او خیالاری

اورییم اورییم نجه آغلایر...



+  خیلی زمان میبره تا بفهمی حق با منه! دو برابر توان من! سالها بعد ازینکه دست از تلاش برای اثباتش میکشم

من کامل و فلان نیستم...همینی که هستمو قدر بدون...یه روز تو رو ترک میکنم و دیگه برنمیگردم، دستات از "از دست دادن" پر میشه




+ بعضی از دوستی ها رو نمیکشم دیگه :)) پریسا یکیشه

ینی کلا حوصله برگشتن و ترمیم کردن روابطمو از دست دادم 

بکش بیرون عشقم :) حال ندارم برگردم خاطراتی رو دوره کنم که توی نصفش من جنازه بودم و با پپسی زنده بودم یا نفسم ته میکشید یا ...! هوم؟! هو عه نایس تایم بیبی


راستی الاهه! چرا تو برنمیگردی منو پیدا کنی و بهم بگی چرا یهو گم و گور شدی؟! که مگه افسانه در 17 سالگی چقدر بد میتونست باشه که وقتی از رفتنت میگفت بغض داشت؟ چرا برنمیگردی بذاری زخماتو بلیسیم کوچولو؟! حتی اگر رها شدی، حتی اگر حس میکنی نمیفهممت و ازت ارامش خودتو طلبکارم؟ باید برگردی و بذاری حالم از قیافت بهم بخوره! باید برگردی و اجازه بدی با انگشت ته مونده دوستیمونو دربیارم و ببینم که خالی شده...لعنت به بی خداحافظی خاموش شدنت!




+ درس میخونم

و خدا جان لطفا نتیجه ش خوب باشه! :) تشکرات

وگرنه اینهمه تمرین بنویسم تهش دوباره با یه جونوری مثل افشار بخوام درگیر شم .... :(




+ ایمان! عزیز دل برادر! بیار اون پولو بده :) فقیر! بدبخت! بی چیز! سائل و غیره :)))




+ درباره یه چیازیی هم یه چیزایی میخواستم بنویسم که حسش نیس



+ گود نایت بلاگ جان 

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸

جای یک درد عمیق، عمیقا خالیه (و لطفا بهم نده! باشه خدا؟)

خاطره و نگرانی و غصه داشتم، به یاد میارم که داشتم! اگرچه درست یادم نمیاد چی بودن بهرحال امشب تلاشمو میکنم : )

بیاد میارم که گریه میکردم، برای چی؟ یادم نیست

به یاد میارم که رفته بودی امیرحسین، بی خداحافظی رفته بودی، یا علی یا همچین چیزی نوشته بودی و فکر کرده بودی این یک خداحافظی مردانه و قاطعه و من داشتم غصه میخوردم...گمونم حتی ناباورانه انتظار میکشیدم برگردی...یا همچین چیزایی

به یاد میارم که عشقی داشتم، یک عشق غمگین، حسی که نمیشد سرخوش لبخند بزنی و بگی "دوسش دارم"...حسی که باید اه میکشیدی و میگفتی "میخوامش" ....نمیشد شادترین و عاشقانه ترین ها رو بذاری تو گوشت و هنوز به اندازه کافی دامبول و دیمبول نداشته باشن که کیفورت کنن؛ باید میگشتی ترانه ای رو پیدا کنی که توش بگه مثلا "ترک های قلبم شکست تو بوده"...

به یاد میارم که کوچک بودم، یا دنیا بزرگ بود، یا فکر میکردم کوچکم یا هر چرت دیگه ای و سعی میکردم بجنگم و زیر دست و پای دنیا تبدیل به یه دختر خوب خونگی نشم

...

هرروز عادی تر از دیروزه و نمیتونم جلوشو بگیرم

میخندم :) برای چی؟ دقیقا هرچیزی! کون لق دنیا! :))

روزی صددفعه برمیگردی امیر! دختر کوچولویی که رهاش کردی دنیا رو گشت و فهمید تو برمیگردی! همیشه برمیگردی! حالا دور میندازدت و میدونه هروقت لازمت داشته باشه هستی...نباشی؟! کون لقت!

چیزی بود...یک نیروی محرکه انگار...میخوندم و میشنیدم و تمام نمیشد...سنگین ترین عاشقانه ها رو....نمیفهمیدم چرا خودمو عذاب میدم اما چیزی به من اضافه شد: واژه....حالا لغاتمو دور میریزم....چندتا لغت ارزش تار های عصبی منو نداره....و عشق تو باید چیزی بیشتر از چندتا واژه میداشت :))) اونم نه واژه ای که من بهش تزریق کرده باشم :)) ملطفتی که؟! (لطفا سرتو از تو کون دنیام نیار بیرون و دربارش زر نزن! با تچکر)

به تنها چیزی که تو این دنیا زورم نمیرسه خودمم اونم وقتی پرخوری میکنه :)))

در حقیقت بیشتر اتفاقات وحشتناک زندگی من این روزا تو صف وایمسین که وقتی نوبتشون شد بشنون: کون لقت! و برن یه وری بشینن برای خودشون مشمول گذر زمان شن :))

....

حالم خوبه

غصه هامو به خاطر نمیارم

سطحی و چاق شدم

با کاوه نمیحرفم و کون لقش! و نوش جان دوس دختراش :/ دنیا پر از شاعره :)))

باید یکم لاغر کنم

یکم بیشتر شهرزاد رو بخونم 

درس بخونم چون دوس ندارم نگران نمره باشم

دیگه چی؟؟ اها مسائل مالی هم هست که بعدا بهشون فکر میکنم

 

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۴