اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اِل مارالی

مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

مکاشفه

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ

به خاطر آوردم برام سخته

یادم میاد اولین بار توهم سرچ کردم. نوشتم شوهرم توهم داره؟! ذره ذره فهمیدم اسم دردت چیه

حالا هر علائمی که میبینم _که دیگه الگوریتم ها راه افتادن و خودشون میجورن_ سریع می فهمم کجا شکل گرفته، مساله چیه

به جایی رسیدم که دلم برای اون بچه کوچولوی درونت می سوزه

شاید حتی برگشتم سر خونه اولم

روزهای اول هم وقتی می دیدم چطور از برادرت می ترسی دلم برای پسر کوچولویی که می دیدم در کسری از ثانیه بهش تبدیل میشی می سوخت

اما شاید نصفه و نیمه می فهمیدم چرا

می دیدم این آدم پر هیاهوی قلدر حتما از بچگی همین طور بوده

و تو حتما از بچگی ازش ضعیف تر بودی

این دیدگاه هرچند کاملا درست، اما به اندازه من 24 ساله ناپخته و گسترش نایافته بود :)

...

اون بچه به تنهایی قلدر نشده

در شرایط برابر فکر می کنم تو درشت تر می شدی و فیزیک قوی تری می داشتی، این از قدت مشخصه

به وضوح مغز پیچیده تر و هوش خیلی بیشتری داری

توانایی های اجتمایی ت هم از او تکامل یافته تر هستن

پس چی باعث میشه تو در موضع ضعف قرار بگیری؟ همیشه و همواره بالا استثنا!؟

خانواده!

خانواده برای مهار تو با او متحد شده

شایدم تو ذات آرام تری داشته، بچه متفکر تری بودی و اون شوخ و مشنگی بوده که انقدر دنبالش دویدن که به این دویدن وابسته شدن و تو رو فراموش کردن، یا تو رو فدای این ارتباط معیوب کردن

شاید تو فقط یک گوشه ایستادی و کارهایی که نسل قبلتر کردن دیدی و الگو برداری کردی، تصمیم گرفتی که نمیخوای عموی زورمند و روراستت باشی، می خوای پدر سیاس و ضعیفت بشی... و بعد خانواده به انتخاب تو احترام گذاشتن، کاپ بچه عزیز دردونه رو دادن به کسی که کمتر لایقش بوده و او هم کاپ رو گرفته و برای کوبیدن تو سر تو ازش استفاده کرده

...

چرا؟

چرا مرد بالغ؟

این سوال از 24 سالگی تا امروز از سر من بیرون نرفت

اگر من می تونم در 4 سال به حد کفایت این دینامیک مریض رو بچشم، درک کنم و ازش دلزده بشم

تو در سی و چند سال برات کافی نبود؟! چرا هرروز بیشتر فرو میری؟

چرا حس می کنم هرچی آ"اه تر میشی مایل تر میشی؟

ذلت آمیزه و تو ازش لذت می بری

...

ذات جوینده و ناارامی دارم

پدرم بیش فعالی داشت، در بزرگسالی، و نمی دونست

من دارم و می دونم

از چیزی سر میارم، معما رو حل میکنم و اون چیز دیگه برام جذاب نیست

از تو سر در اوردم

تیکه هایی که از این پازل مونده انقدری نیست که نشه کل تصویر رو دید

دیگه برام جذاب نیست

و هرگز ممکن نبود سال ها بگذرن و دنبال حل کردن این پازل نرم

عشقت مدام برم گردوند

سرهای اژدها رو قطع کردم

بارها اومدم توی پوسته این مرد و دستای اون بچه رو گرفتم و گفتم بیا با هم از همه شون قوی تر باشیم

بی انصافی نمی کنم، گاهی هم جواب دادی، همینه موندم یا برگشتم و بیشتر جنگیدم

...

مادرت، که هرگز چنان عشق بزرگی نثارش نشد

هرگز پی حل هیچ پازلی هم نبود

او فقط وسط تکه نشست

شما ها رو به دنیا اورد

و معما رو پیچیده تر کرد

تو هم باید زنی وارد زندگی ت می کردی شبیه به مادرت

اشتباه بزرگت من بودم خودشیفته!

:)

۰۳/۰۵/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی